روز خبرنگار یا پهلوان زنده را عشق است!/حکایت محمود صارمی و رفقای از یادرفته‌اش

محمدحسین جعفریان

نمی‌دانم چه کسی پیشنهاد کرد ۱۷ مرداد روز خبرنگار باشد؟ ۸ دیپلمات و یک خبرنگار کشورمان در این روز به شهادت رسیدند، شد روز خبرنگار. حق بود می‌شد روز دیپلمات شهید، سر جدل ندارم. بنا بود اینجا نقل پهلوان‌های زنده باشد، مناسبت‌ها بخشی از زندگی ما هستند. نمی‌شود آنها را نادیده گرفت. به‌ویژه که خودت هم هنگام وقوعشان در صحنه بوده‌ باشی. فرصت غنیمت می‌شمارم و تاکید می‌کنم صارمی‌ها که رفتند. قدر پهلوان‌های زنده‌مان را بدانیم. خبرنگارها و روزنامه‌نگارهایی را دریابیم که از جان مایه می‌گذارند، اما نامهربانی می‌بینند.

روز خبرنگار یا پهلوان زنده را عشق است!/حکایت محمود صارمی و رفقای از یادرفته‌اش
پژواک کارفرما -

زمستان بود. از آنها که استخوان‌های آدم هم یخ می‌زند. من مزارشریف بودم، در اتاق خودم، در کنسولگری ایران. باید زمستان‌های مزار را تجربه کرده باشید تا حرفم را بفهمید. گمانم دی‌ماه ۱۳۷۶ بود. از فرودگاه خبر آمد یک پرواز از مشهد نشسته است.

 یک راننده با نماینده‌ی کنسولگری فوری رفت فرودگاه. پروازها فقط نظامی بودند. هواپیماهای کهنه روسی که کمک‌های گه‌گاه ایران را به مزار منتقل می‌کردند. دو تا هم بیشتر نبودند. هواپیماها را می‌گویم. یک N۳۲ و یک N۱۲ که از غنیمتی‌های ژنرال دوستم بودند. خیلی قیافه مفلوکی داشتند. موقع پرواز از صد جایشان خاک و باد می‌زد داخل. به قول بچه‌ها احتمالا همان‌ها بودند که مادر استالین را با آن به بیمارستان رسانده بودند! همین‌قدر قدیمی.

بگذریم. گرگ و میش بود. این ساعت‌ها کمتر پرواز می‌رسید. کمی بعد صدای ماشین را شنیدم که برگشت. در اتاق باز شد. دو نفر آمدند داخل. از سرما سیاه شده بودند. دو طرف یک دستگاه خیلی سنگین را گرفته بودند و به‌سختی خِرکش می‌کردند. در باز ماند. اتاق پر شد از سرمای بیرون. نیم‌خیز شدم. یک‌نفرشان کوتاه‌تر با سری کم‌مو، دیگری بلند قد و خوش مو با دماغ عقابی کشیده. کوتاه‌تر که انگار رییس بود دستگاه را ول کرد. پرید در را بست. در حالی‌که بخار دهانش را در دست‌هایش می‌دمید تا گرم شود، گفت: سلام! من شفیعی‌ام. نماینده ایرنا در افغانستان. ایشونم همکارم، آقای صارمی. بعد هم به دستگاه اشاره کرد؛ تلفن ستلایته، لامصب بیس‌سی کیلویی هس...این اولین دیدار من با "محمود صارمی" بود.

هشت ماه بعد، پانزدهم مرداد ۱۳۷۷، شفیعی برگشته، صارمی جا افتاده، طالبان اما پشت دروازه‌های مزارشریف بودند و شهر در آستانه سقوط. حالا صدای شلیک‌ها و انفجارها، پیِ‌هم شنیده می‌شد. حاج "رشید فلاح" از بچه‌های وزارت‌خارجه، امام جماعت ما بود. داشت در حیاط کنسولگری داد می‌کشید؛ بجنبین! بجنبین که آخرین نمازاتون به امامت آقاس[خودش را می‌گفت]خود امیرالمومنین داره میاد! اشاره‌ی او به رسیدن طالبان و لقبی بود که آنها برای رهبرشان ملاعمر به‌کار می‌بردند. "ناصر ریگی" جانشین سفیر بود. جوان ولی خیلی منظم، کت‌شلواری و خلاصه دیپلمات. حاج "امیرقیاسی" شرور ما بود؛ بچه پایین شهر تهرون، تپل، یک تیکه آتیشپاره‌ی آکبند. قل دیگر او حاجی نوری بود. دیپلمات اما تپل و مشتی! اینها خوب با هم می‌جوشیدند. حاج "ناصر ناصری" از پاسدارها بود. نیروهای خودش بهش می‌گفتند سردار، ولی ما باور نمی‌کردیم. زیادی قاطی ما بود. کشته سروکله زدن با افغان‌ها بود. کلی تکه‌های بامزه در چنته داشت و به‌موقع می‌گفت. حاج‌ "حیدر باقری" راننده بود. گاهی سفره‌ی دلش را باز می‌کرد. همه کار ازش می‌آمد. حتی ستلایت محمودم یک بار تعمیر کرد! آقای "نوروزی" هم خیلی دقیق و حرفه‌ای بود. آقای "حیدریان" هم بود. او از این‌که نماز جماعت صبح خلوت‌تر از نماز جماعت ظهر و شب است همیشه گله داشت. ظهر ۱۷مرداد ۱۳۷۷ همه‌ی این بچه‌ها در یکی از اتاق‌های همان ساختمان به شهادت رسیدند. ظهر ۱۷مرداد یک عنوان شهید آمد جلوی اسم همه‌شان.

خدا رحمت کند محمود صارمی را. خیلی کارش را جدی می‌گرفت. مگر کسی جرات داشت به تلفن غول‌پیکرش دست بزند. جانش بود و آن تلفن. این اواخر، وزارت‌خارجه یک ساختمان روبه‌روی کنسولگری اجاره کرده بود. همکاران بومی ما آنجا بودند. محمود هم رفته بود آنجا. تلفنش را هم برده بود. شیطنت رایج ما این بود که یک نفرمان سرش را گرم می‌کرد. یک نفر هم می‌رفت سر وقت تلفن و به ایران زنگ می‌زد.

اما وای از آن‌روز که محمود می‌فهمید! بچه‌های ایرنا می‌گفتند او صبح ۱۷مرداد یک خبر از سقوط مزار شریف داده و گفته معلوم نیست چه به سرشان بیاید. عصر که زنگ زده‌اند، کسی پاسخ داده و با لهجه فارسی بدی گفته طالبان آنجا را گرفته و قطع کرده است. آری، آن تلفن نازدانه برای همیشه خاموش شده بود. احتمالا یک طالب با آن ریش و هیبت پشت میز محمود نشسته و دست به تلفنش زده و...حتما خونش از دیدن این صحنه به‌جوش آمده است.

نمی‌دانم چه کسی پیشنهاد کرد ۱۷ مرداد روز خبرنگار باشد؟ اما شک ندارم محمود صارمی هم ناراضی است. این بچه‌ها در سایه انتصاب این روز به اهل رسانه فراموش شده‌اند. ۸ دیپلمات و یک خبرنگار کشورمان در این روز به شهادت رسیدند، اما شد روز خبرنگار. حق بود می‌شد روز دیپلمات شهید. بگذریم، سر جدل ندارم. بنا بود اینجا نقل پهلوان‌های زنده باشد ولی مناسبت‌ها بخشی از زندگی ما هستند. نمی‌شود آنها را نادیده گرفت. به‌ویژه که خودت هم هنگام وقوعشان در صحنه بوده‌ باشی. فرصت غنیمت می‌شمارم و تاکید می‌کنم صارمی‌ها که رفتند. قدر پهلوان‌های زنده‌مان را بدانیم. خبرنگارها و روزنامه‌نگارهایی را دریابیم که از جان مایه می‌گذارند، اما نامهربانی می‌بینند.

انتهای پیام
۴۹۰۰
دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها